ماکارونی غذایی بهشتی بود که ناگهان وسط آش و قیمه و عدسپلو رخنموده بود. رشتههای کلفت و زرد توی قابلمه رویی بزرگ، چرب و چیلی و چلفته قاطی گوشت و رب و سیبزمینی و تهدیگهای لچّ روغن نباتی، کنار سفره که فرود میآمد عیش کاملی فراهم بود.
آنهم در روزگاری که کسی از وجود موجودات منحوسی مثل کالری و رژیم و اضافهوزن خبر هم نداشت. نه که نبودند ما نمیشناختیمشان و خوشحال بودیم.
شیرجه میزدیم توی سفره و با هاله نارنجی نور دور دهانمان جنگ و دههی شصت بیهمهچیز را به سخره میگرفتیم.
بزرگتر که شدیم رفسنجانی که نشست روی صندلیهای مجلل توی تلویزیون، به خانههای ما هم فلفل سبز و قارچ و نخودفرنگی و قابلمه تفلون رسید؛ شیکتر شده بودیم درست اما ربط بین دلبری و کمر باریک را هم بلدشدهبودیم و چه آگاهی نکبتی!
جلوتر که رفتیم امثال مهدی عسکرفراشاه و جمشید خدادادی لگد زدند توی خاطره غالب خوشمزهها از جمله ماکارونی! مادر شدهبودیم و سکاندار سلامت و عمر ابدی خانواده کوچکترین آرزویمان! این بود که با نهایت بیمرامی بستههای مانده در کابینت را دور از چشم اغیار گذاشتیم دم در! برو برو برو برو برو برو برووو!
مرض شیرین ضدآشغال شدن که رسید و غیربازیافتی بودن سلفن ماکارونی را که بلد شدیم دیگر با قطعیت ادامه آهنگ را خواندیم که: یارت نمیشم! گرفتارت نمیشم!
اما دیشب تاریخچه این رابطه عاطفی وارد نقطه عطف بزرگی شد! توی مجازستان دوستی یافتم ساکن جامعه صنعتی که از نیافت اقلام فله در محل ستش شاکی بود و امکان تهیه ماکارونی در خانه را او جرقه زد در ذهنم. این بود که عزمکردم و از روی دستور استاد اعظم، شف طیبه، ماکارونی ساختم! با آرد گندم کامل، بدون سلفون بدون استرهای مونو و دی گلیسیرید صنعتی بدون سدیم استات و رنگهای خطرناک و.البته کماکان دشمن کمر باریک و خوش تیپی!
روح ننه سکین و ننه خدیج شاد! پارچه ابریشمی و مرسریزه نبافتهام اما ماکارونی رشتن هم حس عجیب و شگفتانگیزی دارد! (هشدار! موقع نوشتن این متن به شدت احسانوییزه بودم)
درباره این سایت