مادرم زمین



بخش قابل توجهی از حجم این سالاد پارسال اگر بود نه اینکه میرفت توی سطل آشغال -سالهاست که دیگر مرتکب این بی‌تربیتی عظمی نمی‌شوم؛ اما قسمت کل و بز و میش می‌شد.
امسال که کمی تا قسمتی بیشتر ترمز بریده‌ام به این فکر کرده‌ام که شیرابه نساختن از این آبی که به هزار خون دل صیفی می‌شه می‌رسه دست من اصلا کافی نیست؛ آنهم وقتی که میتونه خوراک من بشه بلکه اینجوری گوسفندها هم کمتر معذب باشند از اینکه با اشرفشون همسفره شده‌اند!

خلاصه اینطوری شد که قسمت سفید هندوانه (که ظاهرا خواص غذایی و درمانی متعددی هم دارد) رنده شد توی سالاد. نکته اینجاست که کِرکِروترین عضو خانواده در بخش کنترل کیفی مزه‌ها آنها را تایید نمود! وی افزود برای سالاد مزه‌اش از خیار بهتر است!

سس اما خیلی هیجان‌انگیزتر بود! این یکی را خداوکیلی امتحان کنید: پودر تخمه خربزه طالبی الک‌شده با کمی نمک و فلفل و سرکه و سیر و آبلیمو چنان سسی مهیا می‌کند که مایونز برود سر کوچه بوق بزند!! (مرسی الهام از یادآوری این شوخی ساعت خوش سالها بود یادم‌ رفته بود. )
خلاصه که آغا بابت آبیاری این صیفیها زمین زیر پایمان در دشت فلات ایران فرو نِشسته است. جهاد کشاورزی و وزیر نیرو و رییس محیط زیست نیستیم که زورمان به چاههای عمیق ( تنوره‌های دیو) برسد؛ اما صاحب سفره و سطل آشغالمون که هستیم! نیستیم؟


 


ماکارونی غذایی بهشتی بود که ناگهان وسط آش و قیمه و عدس‌پلو رخ‌نموده‌ بود. رشته‌های کلفت و زرد توی ‌قابلمه رویی بزرگ، چرب و چیلی و چلفته قاطی گوشت و رب و سیب‌زمینی و ته‌دیگهای لچّ روغن نباتی، کنار سفره که فرود می‌آمد عیش کاملی فراهم بود.
آنهم در روزگاری که کسی از وجود موجودات منحوسی مثل کالری و رژیم و اضافه‌وزن خبر هم نداشت. نه که نبودند ما نمیشناختیمشان و خوشحال بودیم.
شیرجه می‌زدیم توی سفره و با هاله نارنجی نور دور دهانمان جنگ و دهه‌ی شصت بی‌همه‌چیز را به سخره می‌گرفتیم.
بزرگتر که شدیم رفسنجانی که نشست روی صندلیهای مجلل توی تلویزیون، به خانه‌های ما هم فلفل سبز و قارچ و نخودفرنگی و قابلمه تفلون رسید؛ شیکتر شده بودیم درست اما ربط بین دلبری و کمر باریک را هم بلدشده‌بودیم و چه آگاهی نکبتی!
جلوتر که رفتیم امثال مهدی عسکرفراشاه و جمشید خدادادی لگد زدند توی خاطره غالب خوشمزه‌ها از جمله ماکارونی! مادر شده‌بودیم و سکاندار سلامت و عمر ابدی خانواده کوچکترین آرزویمان! این بود که با نهایت بی‌مرامی بسته‌های مانده در کابینت را دور از چشم اغیار گذاشتیم دم در! برو برو برو برو برو برو برووو!
مرض شیرین ضدآشغال شدن ‌که رسید و غیربازیافتی بودن سلفن ماکارونی را که بلد شدیم دیگر با قطعیت ادامه آهنگ را خواندیم که: یارت نمیشم! گرفتارت نمیشم!
اما دیشب تاریخچه این رابطه عاطفی وارد نقطه عطف بزرگی شد! توی مجازستان دوستی یافتم ساکن جامعه صنعتی که از نیافت اقلام فله در محل ستش شاکی بود و امکان تهیه ماکارونی در خانه را او جرقه زد در ذهنم. این بود که عزم‌کردم و از روی دستور استاد اعظم، شف طیبه، ماکارونی ساختم! با آرد گندم کامل، بدون سلفون بدون استرهای مونو و دی گلیسیرید صنعتی بدون سدیم استات و رنگهای خطرناک و.البته کماکان دشمن کمر باریک و خوش تیپی!
روح ننه سکین و ننه خدیج شاد! پارچه ابریشمی و مرسریزه نبافته‌ام اما ماکارونی‌ رشتن هم حس عجیب و شگفت‌انگیزی دارد! (هشدار! موقع نوشتن این متن به شدت احسانوییزه بودم)

 


 

-آیا شیرازیها خسته‌اند؟
خیر! فقط اسمشون بد دررفته است! وگرنه خیلی هم عملگرا و پایه‌اند. دفعه قبل که نسرین به آقای اسدیِ راننده، هدف کارمان را توضیح می‌داد من امید چندانی به اینکه توجهی بکند یا اصلا شنیده‌باشد نداشتم. اما این بار دشت اولمان محصول خانه ایشان بود و حسابی چراغ دلمان را روشن کرد. کاربلدی و آدرس‌دانی جای خود، نکته‌سنجی و شوخ‌طبعی و همزمان شعور و ادب و ظرفیت ایشان تاب‌آوریمان در بیش از شش ساعت خیابانگردی در هوای مرداد یزد را به شکل محسوسی بالا برد.
-
از ‌کی تا حالا به زباله می‌گن محصول؟
جواب: از اون روزی که تصمیم گرفت سرنوشتش را عوض کنه و برگرده به دایره‌ی رقصان حیات. از اون روزی که شیرابه نشد و نامهربانی نکرد بلکه غذا شد و مهربانی کرد
-شهرداری چرا ماشین میده به شما؟
چون کاهش شیرابه شهری به نفع واحد پسماند و همه شهروندان هست و آقای مهندس رحیمدل مدیر مسئول پسماند شهر درک واضحی از این کار دارند!
(
بر خلاف سازمان محیط‌زیست که وقتی برای معرفی طرح در سیمای استانی با آن تماس گرفتیم حتی نتوانست متوجه اصل موضوع شود چه برسد به هدفش. البته درنهایت از ناامیدشدنمان ناامید شد و ما هم لبخند ملیح زدیم)
-
برخورد مردم چطور بود؟
دیشب مخاطبان فهیم و آگاهمون نه فقط با آب و خاک که با ما هم خیلی مهربانی کردند. از شربت و کیک خونگی و شاخه‌گل تا "آخ الهی بیمیرم اقه خسه شدِد" اما آس بازخورد آنجا برای ما رو شد که مرد زیرپیرهنی‌پوش میانسال با نگاه خسته و شاکی روکرد به ما که: زباله خشکیا خو صب میان!
یعنی اونقدر توی ماشین با مرور آن صحنه بیصدا ریسه رفتیم که قشنگ ریست فکتوری شدیم و اندروفین پمپ شد به کله‌مان! سیما بینا هم دم گرفت توی خیالمون که: جومه نارنجی جونوم رخساره نارنجی!

 

 



ماه‌طلا جان! چی بگم مادر؟ سی سال گذشته از اون روزها.
مرضی آمده‌بود و چهار پنج ماه زمینگیرمان کرده‌بود.
عمه‌ات کنکور داشت و هر روز با ماسک درس می‌خوند که عادت کند. بابات از صبح تا شب با چلیق چلیق روبیک روی مخمان رژه می‌رفت و رکوردش را ارتقا میداد.
ماه‌های اول هیجانی داشتیم اما بعد دیگه نه از نفس عمیق زمین خبری بود و نه کسی پز نان‌پختن و دامن‌دوختنش را می‌داد. همه ریخته‌بودند توی خیابون و زرت و زرت می‌مردند.
دوباره ما داشتیم لایه اوزون را جر می‌دادیم گرانی و کرونا هم ما را.
تنها کورسوی امیدمون ایمنی گله‌ای بود و پیشگوییهای سعید لیلاز.
در یک بعداز‌ظهر داغ و خاکستری، وقتی آرمانهام وسط ظلمات دست و پا می‌زد تا نمیره، چاقو را برداشتم تا. پوست هندونه را خرد کنم برای خشک‌کردن!
بی‌هدف و بادقت، باریک باریک بریدم و حون‌وار به سمت مرکز نزول کردم.
من بودم و غروب غلیظ یک تیرماه مرض‌گیر.بعد طناب دراز پوست را انداختم روی نرده و محو تصویر رازگونه‌اش شدم.


 

دقایقی گذشت باز هم آرام نشدم سه تکه‌اش کردم و روی بند رخت به گیره بستمش.
و شروع کردم به بافتن انگار راپونزل باشم و راه نجاتم همین باشد. تمام شد.غمم تمام نشد.


 

هی رفتم هی آمدم؛ دخترک ماسک‌زده پای تست، پسرک خانه‌زده چلیق چلیق سر روبیک.برگشتم سر گیس بافته هندونه.ریز ریز پیچیدمش دور یه مرکز و با نخ و سوزن محکم دوختمش.


 

شب شد واکسن نیامد دارو نیامد ترامپ نمرد توهم و تباهی نپوکید اما من حالم خوب شد چیزی که ساخته بودم وجود داشت اگرچه به هیچ دردی نمی‌خورد.
ایده این کارگاه که می‌بینی با اینهمه مصنوعات گره‌گشا همون روز جهنمی کلید خورد  .

تیرماه 1429 خورشیدی


گزارش دومین برنامه جمع‌آوری – طرح مهربانی با آب و خاک

(گزارش اولین برنامه را می‌توانید از این لینک بخوانید.)

این بار حدود یک‌سوم جمعیتی که توی گروه هستند اعلام آمادگی کرده‌اند؛ تعداد قابل توجهی هم خودشان راهی یافته‌اند برای رساندن ضایعات خشک به دام.

حسم (که البته اعتباری هم بهش نیست) میگوید عده‌ای هم محض افه محیط‌زیستی‌بودن یا کنجکاوی عضو گروه شده‌اند اما به هرحال براساس سیره آقامون ابوالحسن خرقانی هرکه در این سرا درآید قدمش بر چشم که بددلی شیوه‌ی رندی نیست.

واحد پسماند شهرداری خیلی کارمان را تحویل گرفته و قرار است برایمان ماشین بفرستد. چشمهایم را میبندم و به آرمان‌روزی فکر میکنم که همه حرکتهای مثبت اجتماعی حمایت و تقویت شود اما ته ته دلم از این امکان کاملا محتمل که نسبتم با داداش-شهردارم (حتی بدون اطلاع ایشان) راهمان را هموار کرده نا آرام است. حمایت تشویق و راهنمایی ایشان قبل از شروع کار دلگرمم کرد اما میدانم که اهل ارتباط دادن مسائل کاری و خانوادگی نیست! بعد با این خیال مشغول می‌شوم که فامیل‌بازی هم‌ اگر در خدمت خیر پایدار جمعی باشد میتواند خیلی بد نباشد؟ در نهایت برای ختم غائله، کاهش حتمی دست‌کم هزارلیتر شیرابه تا حالا را در ذهنم با حمایت شهرداری و ماشین فرستادنش بالانس میکنم.

پایه‌ی یشمی‌چشم سی سال رفاقت که از راه میرسد همه غبارها کنار می‌رود. نوجوانهای جوش‌جوشی بودیم که نسرین را شناختم و خیلی زود فهمیدم که این رفیق شیک، همیشه در دانستن و توانستن چند قدم جلوتر است، فرق نمیکرد صحبت از ابررسانا باشد یا ماهیت سیاهچاله یا فلسفه‌ی غرب.او همیشه می‌دانست آنهم نه دانستن سطحی و اسکرین‌شاتی و اینستاگرامی.نوعی عمیق و محققانه و کمیاب.

دروغ چرا؟ گاهی به محبویت فراگیر و عجیب‌غریبی که بین همه داشت حسودی هم می‌کردم؛ اما خیلی زود فهمیدم که به دوستی با چنین آدمی باید کنه شد و چسبید!

او مسئول مسیریابی در مپ میشود و من شوفر گوشی و تماسها! عمو اسدی هم انصافا راننده کاربلد و مسیرشناس و باحوصله‌ایست.افتان و خیزان دنبال عقربه‌های ساعت که تند کرده‌اند میدویم و حوالی داوزده شب به مقصد می‌رسیم.

سرخوشی و یلگی حاجی‌قاسم به استقبالمان میاید. سیب گلاب دستچین و آلوی قطره‌طلا و چند خوشه انگور تازه با خستگی و تشنگی چند ساعته نه آن می‌کند که بتوان گفت.

 آسمان و زمین خسته! شاهد باشید که ما  تلاش کردیم آب و خاک را پاکیزه تا خانه‌شان بدرقه کنیم! 

هفتم تیر سال نودونه.

 


می‌گقت یک دقیقه بیشتر نشود که کسی حوصله بیشترش را ندارد.

فکر کردم حوصله کمتر از پنج دقیقه اساسا به کار من نمیاید. کسی که در این حد وقت و آرامش نداشته باشد به پیشنهادها هم وقعی نمی‌نهد.

بارها ضبط کردم متنها یادم می‌رفت تا موزون نبود و تا به دلم ننشسته‌بود.حوصله پسرم کش می‌آمد اما خودم نه! این بود که از یه جایی به بعد بازی کردن و ژست و انگیزش را گذاشتم کنار، خودم شدم خشم و غم را گذاشتم که بیاید و بنشیند در کلمات و بعد دیگر متنها یادم نرفت.

جان کلام:

برای خروج از لیست مخربین حیات،

هوسی و بی‌برنامه خرید نکنید!

ظرف و کیسه پارچه‌ای را ردیف کنید!

قمقمه و کلمن را دریابید!

بدانید و آگاه باشید که وسط جنگ یا قحطی نیستیم لذا بیخیالِ انبار کردن!

تازه و بی‌آشغال و آدم‌وار خرید کنید و حالش را ببرید!

پلاستیک پَر! پر و بالتان گشوده! امروز بیایید وسط که فردا دیر است!

لینک تماشای فیلم در آپارات

 

 


آیا پسماند یک دغدغه نه است؟ اگر معدودی از بزرگان محیط زیست و دو سه تا جوانمرد گروه ما بگذریم میشود تا نوددرصد پاسخ را مثبت دید.

کافیست چرخی در صفحات اینچنینی بزنیم و نگاهی به کامنتها بیندازیم‌ تا متوجه شویم که در موارد متعددی خرید فله پاکیزه با عدم مشارکت مردان مواجه‌شده و ن سبزاندیش را با دردسر مواجه کرده‌است.

اولین توصیه، دراین مورد این است که خریدها را هم‌ خودتان به عهده بگیرید! خب شدنی است احتمالا؛ اما ما دختران یزدی حوا می‌دانیم که وقتی تنها و تنها مشارکت مردانمان در کارِ خانه، خرید است این آخرین سنگر را نباید به سادگی ببازیم! پس چه باید کرد؟

تجربه زیسته‌ام می‌گوید: خیلی از آدمها چه مرد و چه زن علاقمند نیستند مجری دغدغه‌های دیگری باشند؛ بنابراین پلان را چنان بچینید که این مساله دغدغه خودشان بشود یا تصور کنند که شده!

می‌شود؟ تا حدودی آری! اگر در انتخابتان اشتباه اساسی نکرده‌باشید تا حدودی می‌شود!

این حدود برای ما با رژه ریتمیک ملایم من روی اعصاب و اندیشه آقای مربوطه برای میوه‌ها خشکبار لبنیات و.تقریبا زود میسر شد! انصافا مانیفستهای اخلاقیش و دل خیرخواه و بی‌آزارش هم کمک کرد.

قرار ما چه بود؟ نوشتن لیست خرید و تهیه کیسه پارچه‌ای و ظرفهای دردار با من و خرید بی‌پسماند با او و البته تشویق و ابراز احساسات اغراق‌شده و صادقانه و صمیمانه و قلبی هم دوباره با من!

اپیدمی آیه زمانی آمده‌بود که تحریمهای کله نارنجی داشت حساب جیبها را می‌رسید و جاهایی مثل فروشگاه آب‌حیات برای ظرف روغن و ارده تخفیف خوب و آشکار می‌دادند.

اما از همان روزها خیلی قاطع و مردانه و جذاب درآمد که: ببین به منطقه پروتئین وارد نشو که خط قرمز من است! من هرگز برای خرید گوشت و مرغ و ماهی ظرف نخواهم‌برد! هرررگززز!

سه تا ر و سه تا ز زور زیادی داشت و انصافا مرا ترساند.

از آنجایی که تکنیکم هم کم‌کم لو رفته‌بود کاملا مراقب بود که با لبخند و ملاحت و.گول نخورد.

مساله این بود که حالا دیگر قضیه حیثیتی شده بود و حتی اقدام خودم برای خرید هم شده‌بود خط قرمز.

این ظلم و ستم ادامه داشت تا اینکه یک روز به سختی از کسی رنجیده‌بودم و داشتم با حرص و ولع غصه می‌خوردم. چنان تاثرهایی زیاد برایم پیش نمی‌آید این بود که دلش برایم سوخت و پیشنهاد پیاده‌روی داد. من هم که در همان حالت غم و اندوه جدید حواسم به مصائب مزمن هم بود ظرف دردار بزرگ را انداختم توی ساک و با اشک‌ گوشه چشم راه‌افتادم.

در مسیر کم‌کم متوجه خدعه‌ام شد، بعد شروع به سخنرانی کرد که فروشنده قبول نمیکند سرش شلوغ است.اصلا چرا همه‌ی زحمت این سیاره گردن ما باشد؟ من چی گفتم؟ لبخند+سکوت

رسیدیم به مغازه. گفتم: شوما فقط کارت بکش!

-آقا! من با این ظرف خرید میکنم از نظر شما که مشکلی نداره؟

نگاه عاقل اندر خری به من کرد انگار که مثلا گفته باشم ببخشید شما ناراحت میشی اگر کتونی من بندی نباشه؟! گفت: معلومه که نه.چه فرقی می‌کنه؟

اینطوری شد که برای اولین بار مرغ را بدون کیسه و راحتتر از هر مورد دیگری خریدیم. چرا؟ چون وزن‌کشی آن قبل از خردکردن بود و کاملا مستقل از ظرف و اصلا به صفرکردن ترازو نیازی نداشت. فروشنده با خوشرویی تمام و بدون هیچ اما و اگری خریدم را توی ظرف ریخت و تمام!

البته ما دختران یزدی حوا حواسمان هست که کلا آقامون زیادی ضایع نشوند این بود که از مغازه که بیرون آمدیم بدون صحبت خاصی راجع به خرید برگشتیم به غم و غصه خودمان.

از آن به بعد برای خرید مرغ و ماهی و. هم جمله قشنگ "ظرف بده برم بخرم" را شنیدم. الحق که تولید نکردن کیسه چرب و چیلی و آلوده و بازیافت‌ناپذیر واقعا ارزش این مقاومت مدنی را داشت.

حالا میریم منبر:

۱-برای مصرف یک یا دوبارتان خرید کنید و انباشته نکنید و ببینید چقدر زندگی آسانتر و غیر احمقانه‌تر می‌شود.

۲-لبخند بزنید!

۳-بیان کنید نه دستور بدهید نه خواهش کنید!

۴-کاری را به همسرتان تحمیل نکنید! عیب است! خوبیت ندارد! اگر کردید به رویش نیاورید تا نفهمد یا به رو نیاورد که مورد تحمیل واقع شده‌است.

۵-جیک و پوک زندگیتان را در اینستا ننویسید!

 


مدرسه طبیعت خانه امید ما بود در چند صباحی که بود و داشت پی‌های اساسی می‌افکند در جان آموزش و پرورش کودکان. بر بادش دادند اما من بر این باورم که هیچ کودکی از مدرسه طبیعت باز نمی‌گردد.

این خاطره من مربوط به جهار سال پیش است از یک روز سراسر زندگی در مدرسه طبیعت گندمک یزد.

 

همسرم می‌گوید: فردا برف میاید!

به هوای ملس و آسمان صاف نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم، فقط به این خاطر که حس و حالم با پوزخند هماهنگ نیست!

 

ادامه مطلب

آدم عاقل توی گرمای نامرد خرداد یزد راه میفتد دور خیابان به قصد مهربانی با آب و خاک؟ جواب من این است که: آری! اگر در کوله‌اش علاوه بر عقل عشق نیز باشد البته آری!


ما -من و دو رفیق سالیانم سه عاقل عاشق بودیم که از صبح امروز شدیم شوفر ماشین آشغالانس و زدیم به خیابان و ظهر در حالی ترمز زدیم که کم‌کمک داشتیم به ضایعات خشک می‌پیوستیم اما شادی تپنده‌ای زیر پوستمان می‌دوید.
امروز به لطف همراهی بیست‌و‌شش تن از آگاهترین و فهیمترین همشهریهایمان پروژه پرهیز از یک اسراف متدوال کلید خورد و بخشی از نعمت پاکیزه خدا از شیرابه‌شدن جان به در برد.
ما یزدی هستیم. ادامه اجدادی که روزگاری بی‌ادعا تمدن کاریزی را رقم می‌زدند و وجب به وجب و قطره به قطره خاک و آب را قدر می‌نهادند.
به روح اجدادمان قسم ما گم نمی‌شویم.
شوق ترمزبریده‌ای در من است که باور دارد این شیوه مهربانی با آب و خاک به سرعت همه‌گیر می‌شود و سرایت می‌کند حتی سریعتر از کرونا!
شوقی که از همین الان شمارش مع برای کوچک و کوچکتر شدن برکه متعفن شیرابه در سایت پسماند یزد را شروع کرده و می‌بیند روزی را که هیچ پلاستیک زباله بوگندویی پشت در هیچ خانه‌ای ننشیند.
روزگاری که این ثروت پاکیزه ارگانیک در سراسر این شهر و بلکه همه‌جا عاقبت بخیر شده و خوش نشیند به جای خویشتن.

 




همشهری جان!
حاضری آفتاب بی‌زنهار این روزها را دریابی و ضایعات میوه را خشک کنی تا زبان‌بسته‌ای را سیر کند؟ و آب موجود در آن

#ابربشه_بره_توهوا
#زهرنشه_بره_توزمین

هفتم خرداد ۹۹
 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آزمونی ها rastin melliiib1 ایرانا سرویس احسان شاه سنائی وبلاگ سجاد صمیمی تعمیر لپ تاپ و تلویزیون در تهران جهانِ هیچ گروه تشریفات خودرویی هما سفر ایرانیان در تبریز